انس گوید :مردی از اهل بادیه (صحرا و کویر ) خدمت پیامبر صلی الله علیه واله وسلم رسید - و
ما مسلمانان همیشه این را دوست داشتیم که از اهل بادیه افرادی بیایند و از آن حضرت
مطلبی را سوال کنند و ما نیز بهره مند شویم - گفت : ای رسول خدا قیامت چه وقت
برپا می شود ؟ در آن هنگام وقت نماز فرارسید ، رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم مشغول
نماز شدند ، پس از فراغت از نمازپرسید آن کسی که از قیامت پرسید کجاست ؟ آن
شخص گفت : من بودم ای رسول خدا . فرمود : برای آن روز چه چیزی آماده ساخته ای ؟!!
گفت به خدا سوگند برای آن روز عمل چندانی نماز و روزه ای آماده نکرده ام جز اینکه من
خدا و رسولش را دوست می دارم . پیامبر صلی الله علیه واله وسلم به او فرمود : انسان با همان
کسی است که او را دوست می دارد .
انس گوید : من ندیدم مسلمانها - پس از اسلام - به چیزی بیشتر از این گفتار خرسند
شده باشند .
سید رضی الدین علیبن طاووس علیه السلام می گوید : کسی که نخواست نام او
فاش شود ، می گفت :
من از خدا می خواستم که به زیارت مهدی علیه السلام نائل شوم .شبی در خواب
دیدم که در فلان وقت او را مشاهده خواهم کرد .
وقتی از خواب بیدار شدم به مرقد موسی بن جعفر علیه السلام مشرف شدم و در
همان زمانی که در خواب دیده بودم منتظر لقای مولا شدم .
ناگاه صدایی شنیدم که به گوشم آشنا بود . صاحب صدا را دیدم که در حال زیارت
امام جواد علیه السلام می باشد ، من رعایت ادب را کرده و چیزی نگفتم . او وارد
ضریح شد .
من پایین پای امام موسی بن جعفر علیه السلام ایستادم . چند لحظه بعد خارج
شد در حالی که کسی همراه او بود ، من می دانستم که او مهدی علیه السلام
است ،و جمال عالم آرای او را سیر می کردم ، اما ادب کرده و ایشان را صدا نزدم .
و نیز نقل فرموده اند که مرحوم شیخ محمدحسین قمشه ای مزبور ، عازم زیارت ائمه طاهرین
که در عراق مدفونند می شود ، الاغی تندرو می خرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک
و چند جلد کتاب بود در خرجین می گذارد وبر الاغ می بندد ، از آن جمله کتابچه ای داشته که
در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین
در آن نوشته بود .
پس با قافله حرکت می کند تا به گمرک بغداد وارد می شود ، یک نفر مفتش با دو نفر مامور
می آیند ، مفتش می گوید خرجین شیخ را باز کنید ، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان
کتابچه را برمی دارد و باز می کند و همان صفحه ای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده میخواند .
پس نگاه خشم آمیزی به شیخ می کند و به مامورین می گوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و
تمام زوار را پس از جلب شیخ ، بدون تفتیش رها می کند و خودش هم می رود .
در سابق ، فاصله بین گمرک و شهر ، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو مامور اثاثیه
شیخ را بار الاغ می کنند و شیخ را از گمرک بیرون می آورند و به راه می افتند .
پس از طی مسافت کمی ، الاغ از راه رفتن می افتد
ادامه مطلب
روزی يک مرد درويش با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '. خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آن ها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورشت بود، که آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميزنشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آن ها دردست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشانوصل شده بود و هر کدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورشتببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آن ها غمگين شد. خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'. آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آن جا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورشت روی آن و افراد دور ميز، آن هامانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'. خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اين ها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب ."
سلام من به نور عین زهرا |
جواد ، ماه کاظمین زهرا |
سلام من به غربت حریمش |
به کاظمین و صاحب کریمش |
سلام من به قلب بیقرارش |
که سوخته ز یار نابکارش |
سلام من به غربت نگاهش |
به چشم های منتظر به راهش |
سلام من به حال احتضارش |
به لحظه های سخت انتظارش |
دلش به دام عشق مبتلا بود |
در انتظار مقدم رضا بود |
به حال مرگ فتاده محتضر بود |
منتظر هم پدر و پسر بود |
درون حجره بسکه ناله ها زد |
شراره بر تمام لاله ها زد |
قتلگهش میان مسکنش بود |
وای خدا قاتل او زنش بود |
سیلی کین به چهره شرف زد |
کنار پیکرش نشست و کف زد |
درون حجره قلب لاله میسوخت |
برون حجره خصم شعله افروخت |
شروع به پایکوبی از جفا کرد |
فاطمه را به غصه مبتلا کرد |
دل ببرد به راه کاظمینم |
زائر بارگاه کاظمینم |
همان سرا که زائری ندارد |
همان وطن که غم از آن ببارد |
دو یاس خسته در نهاد دارد |
امام کاظم و جواد دارد |
عاشق پر بسته کاظمینم |
کبوتر خسته کاظمینم |
خدا کند رسم به کوی یارم |
که تشنه می از سبوی یارم |
اي ياد تو شورافکن و پيغام تو پر جوش
آواي تو نجواي هزاران لب خاموش
آنجا که تو رخساره نمايي همه چشمند
وانجا که سخن ساز کني جمله جهان گوش
در سينه ترا گر نه غم خلق جهانست
از ناي تو شکواي قرون از چه زند جوش
فرياد تو ويرانگر بنيان نفاق است
اي پرچم توحيد ترا زيب بر و دوش
بانک تو خروشي است ملامتگر تاريخ
برخاسته از ناي هزاران لب خاموش
بد خواه تو حشر سرافکنده خويش است
همراه تو با عزت و اکرام همآغوش
تا بر ورق دهر نشيند سخن عشق
هرگز نکند ياد ترا خلق فراموش
پاس تو نگهدارد و جاه تو شناسد
هر با خبر از دانش و هر بهرهور از هوش
عاشق غم زده با طرفه نگاهی شاد است *** نظری کن که دلم با غم تو آباد است کار صبرم ز فراق تو به فریاد کشید *** چه توان کرد که فریاد رسم فریاد است رتبه ی نوکرت از رتبه تو گشت بلند *** سایل کوی تو از ناز همه آزاد است قسمت من نشد آخر که ببوسم قدمت *** گوییا حسرت و غم با دل من همزاد است وای بر من اگر از بی خبرانت باشم *** عشق اینگونه همان خانه ی بی بنیاد است جذبه ی لطف مگر راه گشاید ور نه *** بوی پیراهن یوسف گره ای بر باد است گریه بر غربت زهرا هنر دیده ی ماست *** روضه های تو مرا ارثییّه ی اجداد است هر چه داریم ز دل غم ز مدینه داریم *** شیعه را مِحنَت کوچه غم مادرزاد است ای جگر سوخته از غریت مادر بازآ *** هر سحر معتکف تربت مادر بازآ
آقابه ماهم سربزن ماهم گدائیم
دراین بیابان گم شدیم اصلاً کجائیم؟
نوری بده دراین شب تار جهنم
تا پا برهنه،سینه زن،پیشت بیائیم
در روضه ها گرچه به دنبال تو هستیم
اما پس ازگریه فراموشت نمائیم
قطعاً اگر اینجا نمی آیی دلیلش
این است که مامثل کاهی بی بهائیم
ما را به جرم عشقبازی دست بستند!
آقا خدایی جان تومابی حیائیم؟
اصلاً کنار تو نشستن کار ما نیست
اما به راه دوستانت خاک پائیم
فردا به روی سینه های ما نوشته:
ما سینه زنهای عموجان شمائیم
آقا بگو تا زیر پای تو بیافتیم
با روسیاهی باز اما بی ریائیم
هرشب میان خواب و رؤیا با پردل
از زائران سرزمین کربلائیم
بگذار دلم بی سر و سامان تو باشد
یک عمر فقط دست به دامان تو باشد
میقات به شوق رخت احرام ببندد
ای روح حرم کعبه مسلمان تو باشد
هر شاخۀ گل آیه ای از سورۀ حسنت
دل آینه در آینه حیران تو باشد
گیسوی تو بر باد دهد نظم جهان را
نظمی هم اگر هست پریشان تو باشد
مستان همگی از خم میخانه خراب اند
میخانه خراب خم چشمان تو باشد
جانم هوای وصل تو کرده شتاب کن *** این شیشه را بگیر و پر از عطر ناب کن من آن گُلم که زینت باغت نبوده ام *** پس یک قدم بیا و مرا هم گلاب کن هر شاخه گل نکرد، علفِ باغ می شود *** گل کن به روی شاخه عمرم شتاب کن من یک دعای بی نفس و بی اراده ام *** ای آسمان . . . مرا مستجاب کن هر جا که پل زدم که به راه خطا روم *** سد طریق کن، پل من را خراب کن نان از تنور این دل تاریک می خورم *** یک شب تنور سرد مرا آفتاب کن من که حساب نوکری ام را نکرده ام *** فردا برای من تو حساب و کتاب کن یک شب مرا به چشم حسینت نگاه کن *** یعنی مرا به کرب و بلا انتخاب کن
همین که شعله به پای تو بی امان پیچید *** صدای ناله ی تو بین آسمان پیچید
نفس نفس زدنت پشت در عذابم داد *** نسیم سوختنت سمت بی کران پیچید
به روی صورت تو شعله چنگ می انداخت *** نهال بودی در ناله ات خزان پیچید
بنا نبود که در سمت پهلویت برود *** ولی بسوی تو با لگد چنان پیچید
میان سینه ی تو میخ فاصله انداخت *** میان پهلوی تو درد استخوان پیچید
چنان زدند که از روی شاخه بار افتاد *** لگد به روی سرت خورد و ناگهان پیچید
همین که زیر در خانه گیر افتادی *** بسوی خانه ی من پای دشمنان پیچید
تو آن وقار نبودی که بر زمین بخوری *** گمان کنم وسط کوچه پایتان پیچید
نشد برای تو کاری کنم فقط سلمان *** تو را میان عبایم در آن میان پیچید
حسنین و من و کلثوم یکجا *** میزدیم ناله ز دل وا امـــــــّا
.: Weblog Themes By Pichak :.